دلم واسه چشمای آبیت خیلی تنگ میشه...

ساخت وبلاگ

خواب بودم، تلفن زنگ زد. رفتم جواب بدم، دایی بود. فقط سلام داد و پرسید مامان خونه س؟ گفتم نه و قطع کرد. برگشتم دوباره بخوابم. هنوز ده دقیقه از زنگ زدن دایی نگذشته بود که مامان اومد. گفتم دایی زنگ زده بود کارت داشت. چیزی نگفت. من تو اتاقم بودم و فقط از گوشه ی در، نیم رخ مامان رو میدیدم. احساس کردم ناراحته. پرسیدم چیزی شده؟ گفت آره دایی میم و ح تصادف کردن. تن صداش نگرانم کرد. گفتم حالشون خوبه؟ گفت دایی میم فوت شده...

نمیدونم چه جوری بگم که این کلمات بتونن ناراحتیمو توصیف کنن. چی بگم از دایی میم که بیشتر از دایی خودم دوسش داشتم. چه جوری بگم که مهربونیاش حد نداشت. خونه شون نزدیک دبیرستانی بود که من توش درس میخوندم. هر روز وقتی منتظر میموندم سرویس بیاد دایی رو میدیدم که محمد رو میذاشت تو ماشین و واسش بستنی میگرفت و کل شهر رو با نوه ش میگشت. عاشق این کاراش بودم. عاشق آرامشی که همیشه داشت.

دارم فکر میکنم چه جوری قراره به مامان بزرگم بگن.. مامان بزرگم برادرشو بی حد و اندازه دوست داره. خیلی خیلی بیشتر از بقیه. و من میترسم. میترسم از اینکه نتونه تحمل کنه. از اینکه این غم خیلی رو دلش سنگینی کنه. واقعا میترسم..

.

.

یه روز تو اواسط خرداد 87، ما هنوز خواب بودیم. خونه ی پدربزرگ پدریم نزدیک ما بود اون موقع. دور و بر 6 صبح دیدیم یه نفر داره زنگ در خونه رو میزنه. پدربزرگم بود. بابا بیدار شد رفت بیرون و برنگشت. پشت سرش مامان رفت و بعدش فهمیدیم مامان بزرگم شب خوابیده و صبح بیدار نشده. امروز یاد اون موقع افتادم. چون همون قدر ناراحتم.. همون قدر شوکه شدم و همون قدر احساس میکنم در مانده م و کاری از دستم برنمیاد..

.

روزها میگذرن و مسلما ما عادت میکنیم به رفتن ها. به هر رفتنی از هر نوعی. ولی هر کسی که میره یه تیکه از دل ما رو هم با خودش میبره. و ما اونقدر بی دفاعیم که نمیتونیم در برابر رفتنش هیچ کاری کنیم. دقیقا هیچ کاری...

:)...
ما را در سایت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flife-ahead6 بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 19 تير 1396 ساعت: 23:42