این نوشته کمی تا قسمتی ناامیدی دارد. خواستید نخوانید!

ساخت وبلاگ

یه چیزی درست گوشه ی سمت چپ قفسه سینه م داره سنگینی میکنه.

و من نمیدونم قراره چه جوری از پسش بربیام. نمیدونم وقتی توانی برا ادامه دادن ندارم چه جوری قراره اشتباهاتمو جبران کنم..

من عقب موندم. خیلیم عقب موندم. باختم..

باختم..

باختم..

وقتی یه کسی همیشه میخنده و از سختی های زندگیش حرف نمیزنه، تنها دلیلش اینه که میخواد قوی بمونه. درسته از درون شکسته ولی میخواد ظاهرش رو حفظ کنه. هر چند که همه چی واسش تموم شده. ناراحتیا ناک اوتش کردن..

خیلی سعی کردم حفظ ظاهر کنم. بگم آره الی، زندگی همین نیس. بازم امید هست. بازم همه چی رو درستش میکنی. ولی کم آوردم..

+ وقتی دارین در مورد زندگی یه نفر یک موضوعِ "نه چندان مهم از نظر خودتون" رو به بقیه میگین، یک دقیقه صبر کنین و فکر کنین که نکنه از نظر خود شخص این موضوع خیلی اهمیت داشته باشه؟ خیلی سختتونه این کار؟ یا به قول یارو یه روز یه نفر یه دیقه اضافه تر فکر کرد و مُرد؟ یا چی؟

امشب یه کسی یه چیزی رو در مورد من فهمید که دوست داشتم آخرین انسان روی کره ی زمین باشه که اون موضوع رو میفهمه!

خدایا..

دوست ندارم دوباره برگردم اونجا..

من خسته شدم. تو خسته نشدی؟

+شده تو یه دوراهی قرار بگیرین ولی هیچ کدوم از راه ها درست نباشن؟ شده نتونین به هیچ راهی اعتماد کنین؟ شده راه اصلی رو خیلی وقته گم کرده باشید و حالا این دوراهی بهتون تحمیل بشه؟

+ میخوام جای سین باشم. جای میم باشم. جای الف باشم.

پس جای خودت چی الی؟

من خیلی وقته این جا رو باختم...

:)...
ما را در سایت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flife-ahead6 بازدید : 67 تاريخ : چهارشنبه 14 تير 1396 ساعت: 4:47