جایزه..

ساخت وبلاگ

اپیزود اول : پارسال همین موقع هاست. با دایی ها و مادربزرگ اینا و خونواده خانومش رفتیم بیرون. قبل از ناهار میریم یه کوهنوردی نسبتا کوتاه و میرسیم به آبشار. کلی عکس میگیره ازمون ولی هر کاری میکنم راضی نمیشه ازش عکس بگیرم. بعد برمیگردیم و بعد از ناهار 3 تایی میشینیم زیر یه درخت. از آرزوهامون میگیم. میگه دوس داشتم مثل یه فیلمی تو مغزم یه دستگاه بود ک ب اینترنت متصل میشد! بعد خیلی کارا میتونستم باهاش انجام بدم. بعد نوبت من میرسه. بهش میگم دوس دارم یه روزی دور دنیا رو بگردم. هفته ای دو بار برم استخر. برم تنیس بازی کنم. برم نمایشگاه کتاب. میگه امسال بخون و رتبه ت خوب بشه من سال بعد میبرمت نمایشگاه کتاب! یه نمایشگاه عکاسی هم هست اونجا هم میبرمت. امروز حدودا 1 سال میگذره از اون روز. و من قبول نشدم..

اپیزود دوم : نزدیکای مهر ماهه و تو حیاط خونه پدربزرگ در حالِ شستنِ فرشیم. پارو رو میده دستم میگه بیا کار کن ببینم خانوم وکیل! یه جوری وکیل رو تلفظ میکنه ک تا تهش رو میخونم. منظورشو میفهمم. هممون چی فک میکردیم و چی شد. پارو رو از دستش میگیرم و میزنم به پاش. میگه هوی چه خبرته باز؟ دروغ میگم؟ میگه خدایی از جایی که هستی رضایت داری؟ ته دلت راضی ای ازش؟ میگه دوباره بخون. فعلا ک چیزی نشده. به مامان نگاه میکنم و یه لبخند معنی دار تحویلش میدم. بعد میگه چتونه. بهش توضیح میدم ک خودمم این تصمیم رو داشتم. میگه باشه تو بخون قبول شو من واست آیفون 7 میگیرم! چشام 4 تا میشه. بعد زود ذوقم فروکش میکنه. میگم اولا چون میدونی قبول نمیشم اینو میگی (درواقع فک میکنم بهم اعتماد نداره) ،ثانیا هم بعدا میزنی زیر قولت. میگه نههه! عین یه مرد قول میدم. پای قولمم هستم!

اپیزود سوم : اولین روز فروردین 95 عه. به رسم هر سال روز اول عید رو میرم خونه پدربزرگم. یکی از فامیلای دور میاد عید دیدنی. واسشون چایی میبرم. میگه تو چایی آوردی باید بردارم دیگه. خوردن داره چایی از دست خانوم دکتر!..

زبونم نمیچرخه بهش بگم امسال کنکور میدم هنوز. میدونم شنیده ک سال اول میتونستم برم. و فک میکنه رفتم و دانشجوام الان!

با یه لبخند ک خودم میدونم چقدر تلخه جوابشو میدوم و میگذرم..

امسال هم عید میبینمش. دیگه چیزی نمیگه.. ب گمانم فهمیده..

اپیزود چهارم : مهر 94 عه. اولین سالیه ک موندم پشت کنکور. و اولین باریه ک وبلاگ زدم تو پرشین بلاگ. بعد میگردم و وبلاگای مشابه رو میخونم. به یه وبلاگی برمیخورم به اسم رویای پزشکی. مالِ یه دختریه ک 4 ساله پشت کنکوره و فقط پزشکی میخواد! ته دلم میگم خدایا من ب سرنوشت اون دچار نشم. کمک کن. ته دلم خیلی میترسم.....الان من دارم برا چهارمین کنکورم میخونم.. هرچند ک دانشجوام...

زندگی بهم یاد میده ک از هر چیزی ک بترسم دقیقا همونو سرم میاره... هر چیز!

اپیزود پنجم : اپیزود پنجمی وجود نداره. خالی میذارم برای روزی ک بیام بگم گور بابای همه اتفاقای بد. من تونستم!

+ میدونم اون چیزی ک میخوام صد برابر سخت تره. اونجا خبری نیس. همش قراره ب خودم لعنت بفرستم که رشته قحط بود ک اومدی اینجا؟! هی قراره بخونم. تابستون و زمستون و شب و روز نداشته باشم. روز تعطیل و غیر تعطیل برام فرقی نداشته باشه. همه رو میدونم. ولی میدونی؟ سختی کشیدن بهتر از حسرت کشیدنه واسم...

+همین. لبخند فراموش نشه :))

:)...
ما را در سایت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flife-ahead6 بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 17 ارديبهشت 1396 ساعت: 17:59