این داستان : مادان!

ساخت وبلاگ

در حالی که لبخند رو لباشه میاد سمت من و پاندایی! یه نگاهِ خریدارانه بهش میندازم. قدش بلنده و اندام فوق العاده ای داره. موهاشو یک طرفه داده سمت چپ صورتش و آرایش ملایمی داره. میاد و سلامِ گرمی میکنه. میگه امتحان چطور بود؟ میخندم و میگم موقع تحویل برگه م به مراقب گفتم بِپا از کنارا نریزه زمین! میزنه زیر خنده و خیلی ریز و با شیطنت میخنده :) دوست خیلی خوبیه. اخلاق خوبی داره. مخصوصا که موقع جر و بحث خیلی خوب میتونه خونسردیش رو حفظ کنه. ولی این اواخر میونشون با پاندایی شکر آبه. چند بار وساطت کردم و خواستم قضیه حل بشه ولی فکر میکنم پاندایی داره خودشو لوس میکنه -_- ما 4 تا دوستیم که به یکیش میگیم مادان! به یکیش پاندایی و اون یکی هم فاطی. منم که تو همه جا الی بودم و هستم :)

پاندایی از دستش ناراحته و میگه چرا به این زودیا میم رو فراموش کرد! سعی میکنم واضح واسش توضیح بدم که خب ما کامل نمیدونیم چه اتفاقی بین این دوتا افتاده و میم چه حرفایی بهش زده. شاید حق داشت زود فراموش کنه. بازم شروع میکنه میگه پس چرا به این زودی به "ع" اوکی داد؟! نمیدونم چی بگم. مادان 6 ساله که داره با یه پسری حرف میزنه. تا جایی که شرایط عروسی و اینکه کی باشه، چه جوری باشه، کجا باشه رو هم به توافق رسیده بودن! من فقط عکس میم رو دیده بودم و به نظر پسر خوبی میومد. تا اینکه زمستون پارسال میم میره یه شهر دیگه واسه کارآموزی و از اون روز بحث ها شروع میشه. بیشترش از دوری و دلتنگی بوده ولی این اواخر وسط یه بحثی میم برمیگرده به خونواده مادان توهین میکنه -_- مادان هم میزنه به سیم آخر و همه چی رو تموم میکنه. شماره و پسورد اینستا اینا رو عوض میکنه و خلاصه همه ی راه های ارتباطی رو میبنده. تا اینجا که همه چی نرماله. قضیه از اون جایی شروع میشه که یکی از آشناهای خونوادگی مادان اینا، که خیلی وقته خاطرخواه دوستمون بوده میاد جلو و پیشنهادش رو مطرح میکنه. و مادان هم قبول میکنه!

درست همینجاست که پاندایی حرصش درمیاد. میگه نمیتونم درک کنم چه جوری رابطه ی 6 ساله رو مچاله کرد انداخت دور و زودم فراموش کرد! منم همین حرفا رو به مادان زدم همون اول. گفتم پشیمون میشی. ولی بعدش گفتم زندگی خودته و هر تصمیمی بگیری من پشتتم!

راستشو بخواین میم در مقایسه با "ع" خیلی ظاهر بهتری داشت و از نظر اخلاقی هم اون بهتر به نظر میومد بازم. و من اگه به جای مادان بودم حتما صبر میکردم که چند ماهی بگذره تا از چاه درنیام بیوفتم تو چاله! به هر حال اون اوکی رو داد، خیلی زود خودشم!

و چون "ع" یه فروشگاه لباس داره، اون روز کل خونواده مادان رفته بودن پیش "ع" و کلی خرید کرده بودن. در حدی که خرید 750 هزار تومنی رو "ع" واسشون 300 هزار تومن حساب کرده بود! وقتی مادان اینو به ما گفت بازم حرص پاندایی در اومد که چرا یه دوست پسرم نداریم بریم ازش لباسای خوب ولی ارزون بخریم -_-

D:

:)...
ما را در سایت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flife-ahead6 بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 16:11