ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم/ تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

ساخت وبلاگ

روز جمعه به قدری خسته کننده گذشت که امروز پس از گذشتِ 3 روز من هنوزم فک میکنم نتونستم این خستگیو کامل پشت سر بذارم!

صبح ساعت 6 بیدار شدم و صبونه خوردم و با بابا رفتیم مدرسه ای که من باید اونجا میموندم تا شب. البته اولش فک میکردم تا شب میمونم. ولی وقتی زمانِ رای گیری رو تا 12 تمدید کردن تو دلم گفتم الی تا 3 اینجا موندگار شدی! ولی زهی خیالِ باطل!! دقیقا 5 صبح بود و من مثلِ یه کوآلای پیر نشسته بودم رو صندلی و چشامو بسته بودم. که صدای گوشیم درومد و دیدم مامانمه که گفت دختر جان کوجایی؟ تموم نشد؟ یه نگاه به حیاط انداختم دیدم هوا داره روشن میشه! گفتم نه هنوز مامان جان. و گوشیو قطع کردم. مدیرِ مدرسه و مسئول اجرایی ما به شدت آدم وسواسی ای بود و دقیقا 5 بار رای های ریاست جمهوری رو شمردیم!! بعد ما رو تا 5 اونجا نگه داشته بود که من دیگه دیدم واقعا تحمل ندارم و کم مونده بود بشینم وسط سالن گریه کنم چون تحملِ 23 ساعت بی خوابی خودشم با تنی خسته و کوفته خیلی سخته. این شد که رفتم پیش مدیر و گفتم عزیزم ممکنه من بِرُم؟! طفلی دید قیافه م خیلی مظلوم و داغونه گفت باشه بیا امضا کن برو. شونصد تا امضا زدم!! که اصلا شبیه امضای من نبودن. فقط از شدت بیخوابی داشتم خط خطی میکردم صورت جلسه ها رو!

زود زنگ زدم به مامانم گفتم بابا رو بیدار کن بیاد دنبالم. یه ربع بعد بابا دم در بود و برگشتیم خونه و ساعت حدودا 5 ونیم بامدادِ 30 اردیبهشت بود که من تونستم بخوابم.

ما یه گوگولی داریم تو خونوادمون که جمعه تولدش بود و من چون رفته بودم حوزه انتخاباتی، نتونستم برم تولدش :( خیلیم دلم گرفته بود سرِ این نرفتن.. خلاصه صبح که برگشتم خونه خوابیدم تا 10 و بعدش بیدار شدم و غذاها و کیک تولد این جیگر رو خوردم و دوباره خوابیدم! :دی تا 1 و نیم ظهر. مورد داشتیم دوستم از 5 بامداد خواب بوده تا 6 عصر!

در کل انتخابات تجربه ی خوبی بود. اگه از خستگیاش فاکتور بگیریم خوش گذشت :)) یه موردم داشتیم یه دختر خانومِ 18 ساله اومده بود رای بده، بعد آخه اونایی میتونستن رای بدن که متولدِ 78.2.29 یا قبلش باشن، این دختر خانومم دقیقا تو اون تاریخ به دنیا اومده بود! ینی اگه یه روز دیرتر به دنیا میومد صلاحیت رای دادن نداشت و میموند واسه دوره بعد! جالب بود واسم :)

مدرسه ای که من توش بودم بیشتر شبیه هتل بود تا مدرسه! یه حیاطِ بزرگ داشت و سه طبقه بود و همه ی سقف هاش به طور خیلی جالبی نور کاری شده بودن.یه نمازخونه ی خیلی بزرگ و باحال داشت. با اینکه مدرسه ی ابتدایی بود ولی خیلی خوب بود. یه عالمه گلِ طبیعی تو راهروهاش بود.

ساعت 3 بود که شمردن آرای ریاست جمهوری تموم شد و ما پاشدیم رفتیم مدرسه گردی! از نمازخونه ش میتونستی بری به یه بالکن خیلی با صفا و پر از گل و گیاه! 3 نصف شب نشسته بودیم تو بالکن طبقه سه ی یه مدرسه و حرف میزدیم و هوا عالی بود واقعا :)

اینم از نمازخونه ش :

نمیدونم بعد از این همه بی خوابی کشیدن واقعا دلم بخواد دوره بعدم برم یا نه، ولی یه چیزی رو میدونم که تجربه کردن این حجم از خستگی و بی خوابی باعث شد رو هدفم تجدید نظر کنم! هنوزم مطمئن نیستم ولی فک میکنم زیادم بی دلیل نبوده این اتفاقات :)

+عنوان از مولانای جان :)

:)...
ما را در سایت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flife-ahead6 بازدید : 62 تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1396 ساعت: 4:11